عسلعسل، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه سن داره
دلسادلسا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 24 روز سن داره
طاهاطاها، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره
امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

وبلاگ گروهی مامانای مهندس

یک یک یک

امروز یازده آبان نود و سه ، روز یکشنبه ست و عسل یک سال و یک ماه و یک روز سن داره.سه تا یک... پارسال عسل اولین ماه محرم  رو تجربه کرده و امسال به سلامتی دومین محرم رو میبینه.این عکس پارسال محرم عسله.فرداهم تاسوعاست وعکس امسالشم میگیرم ومیذارم           ...
11 آبان 1393

ماجرای مکالمه من و دوستم

امروز یکی از دوستام  ( معصومه جون ) زنگ زده بود و عسل هم توی آشپزخونه بازی میکرد و هر از گاهی اعتراض میکردکه فلان کاروبرام بکن..معصومه هم کنجکاو شده بود که عسل چی میگه و چیکارمیکنه که اینهمه سروصدا راه انداخته .این بود که منم بعدازاتمام مکالمه چندتاعکس گرفتم تا بعدا دوستم ببینه  اسباب بازی های جدید دخترم چه شکلیه !!!! بفرمایید : ...
26 مهر 1393

روز کودک

شکست شیشه… باز شد پنجره…! چقدر تند دوید کودکی های بازیگوش من و امروز غرق در گذشته های خود می شوم... چقدر زود گذشت... دختر عزیزم روزت مبارک
16 مهر 1393

دسته گل عسل

امروز عید سعید قربان هستش.این روز رو به همه تبریک میگم .راستی امروز چون عسل هم میخواست در این روز عزیز و فرخنده شاد باشیم ....زحمت کشید و گوشی موبایل باباشو انداخت توی قابلمه سوپ و شروع کرد به دست زدن....!:-) شاید تصوراین منظره براتون جالب باشه... عسل : در حال دست زدن و افتخار کردن به کاری که کرده! من : در حال خندیدن به اتفاقی که افتاده و تشویق عسل! بابای عسل : ملاقه به دست ، افتاده به جون قابلمه که گوشی بخت برگشته رو پیدا کنه..البته با اشکهای سرازیر روی صورتش از شدت خنده! ولی خداییش عید خوبی بود:-) ... ...
13 مهر 1393

تولد عسل عزیزم

دهم مهر ماه سالروز تولد شیرینی زندگیم...عسل .... روزی که خدا به من بهترین هدیه دنیا رو داد.بهترین لحظه برام لحظه ای بود که عسلم رو پیشم آوردن تا ببینمش.داشت گریه می کرد.وقتی بوسیدمش آروم شد.تمام دقایق زندگیم رو حاضرم بدم تا دوباره اون لحظه برام تکراربشه.به نظرمن بهترین حس دنیا حس مادر شدنه.و امروز اولین سالروز تولد دختر گل منه.وقتی به گذشته نگاه میکنم میبینم زمان چقدر زود گذشت.خدایا شکرت که به من یه فرشته ناز و کوچولو دادی.فرشته ای که همه زندگی من تو اون خلاصه میشه.ممنونم خدا
10 مهر 1393

مهمونی

امروز قرار بود با چندتا از دوستان بریم خونه طاها کوچولو.بچه ها تا همدیگرو دیدن کلی ذوق کردن.عسل که همش سروصدا میکرد.به خیال خودش داشت باهاشون حرف میزد.طاها هم هی سرشوبرمیگردوند طرف عسل بعدبرمیگشت طرف امیرعلی.والبته امیرعلی هم عین خیالش نبود اومده مهمونی.فقط میخورد و میخوابیدوگاهی هم زل میزد به عسل که این چرا اینطوری میکنه!بعدشم که عسل سوار روروک طاهاشده بود و اینور اونور میرفت.خلاصه کلی خوش گذشت.اینم چندتا از عکسهای اونروز خاطره انگیز   ...
4 شهريور 1393
1